نگاهی اجمالی به کتاب“ دکتر لاسمن پس از سالها دوری از کشورش تصمیم میگیرد برای دیدار از دو خواهرش و تجدید خاطرات کودکی به شهر زادگاهش سفر کند.همانطور که شبانه در قطار نشسته و به سمت شهرش می رود یک نام دخترانه مدام در گوشش زنگ میزند:کلارا.همبازی دوران کودکیاش اکنون کجاست و چگونه زندگی میکند؟تب یافتن پاسخ این سوال او را آرام نمیگذارد تا اینکه به ملاقات کلارا میرود. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ زن با لحن محزونی گفت: «عجیب است، نه؟ دور و بر ما همه چیز دارد میرود روی هوا، ولی هنوز بعضیها نگران یک قفل شکستهاند، بعضیها هم اینقدر وظیفهشناساند که میآیند برای تعمیر… ولی شاید درستش همین باشد، همین سر و کله زدن با خردهریزها، همین وظیفهشناسی و درستکاری که ما داریم، حالا که دنیا دارد سر و تهش هم میآید، عقلمان را سر جایش نگه داشته.» ”