نگاهی اجمالی به کتاب“ سیلکا که دختری شانزده ساله است به اردوگاه آشویتس-بیرکناو اعزام میشود و فرماندهی اردوگاه مجذوب زیبایی او میگردد. این دختر نوجوان علیرغم میلش از زندانیهای زن دیگر جدا میشود و به سرعت درمییابد که قدرت، حتی اگر ناخواسته باشد میتواند بقای انسان را تضمین کند.
جنگ جهانی دوم به پایان میرسد اما مشکلات سیلکا تمام نمیشود و ارتش شوروی او را به جرم همکاری با دشمن برای گذراندن محکومیتی پانزدهساله به اردوگاه کار اجباری در سیبری میفرستد. سیلکا هر روز با مرگ و زندگی در مبارزه است اما در همین ایام به وجود نیرویی در خود پی میبرد که حتی تصورش را هم نمیکرد آن را داشته باشد. او در سختترین شرایط، با کمک پزشکی مهربان در بیمارستانِ اردوگاه، به پرستاری بیماران روی میآورد. سیلکا در این موقعیت جدید، دوستانی مییابد و متوجه میشود که حتی در سختترین شرایط نیز قلبش میتواند برای عشق به دیگران بتپد. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ خانواده فارستر پسر بزرگشان را در جنگ از دست دادهاند و به همین مناسبت "آن فارستر" ( مادر خانواده) هر سال در روز تولد پسرش شمعی پای قاب عکس او روشن میکند تا خاطره اش را زنده نگه دارد. جودیت و جرالد دو فرزند دیگر این خانواده هستند که خاطره چندانی از برادر از دست رفته شان ندارند. در یک غروب تابستانی که جودیت و جرالد از بازی تنیس برگشتهاند با مرد غریبه نابینایی در خانهشان مواجه میشوند که به دلیل صدمات جنگ حافظه اش را از دست داده و سال ها در آسایشگاه بستری بوده است. در حالی که جرالد قصد دارد غریبه را از خانه بیرون کند، جودیت طی گفتگوی کوتاهی با غریبه احساس خوشایندی نسبت به او پیدا میکند. به خصوص که غریبه شباهتهایی با قاب عکس روی طاقچه نیز دارد. ”