نگاهی اجمالی به کتاب“ کتاب به زندگی قسم، رمانی نوشته ی رنه کارلینو است که اولین بار در سال 2016 منتشر شد. وقتی رمانی پرفروش از نویسنده ای اسرارآمیز به نام جی کولبی، حسابی سر و صدا به پا می کند، امیلین آن را با اکراه می خواند. امیلین به عنوان یک مدرس نویسندگی با مشکلات زیادی در حرفه و رابطه ی خود رو به روست و از همین رو، علاقه ی چندانی به خوشحال شدن برای موفقیت نویسنده ای جوان و بااستعداد ندارد. او اما از همان صفحه ی اول، شیفته ی داستان کولبی درباره دو شخصیت با نام های امرسون و جکسون می شود. این دو، بهترین دوستان دوران کودکی یکدیگر بودند که عاشق هم می شوند و امید به داشتن یک زندگی بهتر دارند. اما این داستان، درست همان داستان دوران کودکی تاریک و پر از رنج امیلین است، و این یعنی جی کولبی کسی نیست جز جیس: بهترین دوست و اولین عشق امیلین که سال هاست او را ندیده است. امیلین تصمیم می گیرد تا جی کولبی را پیدا کند اما آیا او برای دانستن حقیقت پشت داستان آمادگی دارد؟ ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ کتاب خاطرههای پراکنده نوشتهی گلی ترقی است. او در این کتاب، هشت داستان کوتاه را کنار هم قرار داده که عنوان داستانها از این قرار است: «اتوبوس شمیران»، «دوست کوچک»، «خانهی مادربزرگ»، «پدر»، «خدمتکار»، «مادام گُرگِه»، «خانهای در آسمان» و «عادتهای غریب آقای الف در غربت». با توجه بهعنوان کتاب، شاید نویسنده در نگارش این داستانها از خاطرات کودکیاش متأثر باشد و شاید اصلاً بخشی از خاطراتش را عیناً در این کتاب نقل کرده باشد.
در داستان «دوست کوچک» قصهی دو دختربچه را میخوانیم که با هم پیمان خواهری بستهاند؛ اما پیدا شدن سر و کلهی یک دوست سوم همهچیز را به هم میریزد. در بخشی از این داستان آمده است: «تابستان هزار و نهصد و هشتاد و چهار؛ ساحل مدیترانه پوشیده از آدم است. جا برای تکان خوردن نیست. به خاطر بچهها تن به این سفر دادهام و از آمدن پشیمانم. دریای فیروزهای کثیف و خاکستری است و هوا، مرطوب و داغ، روی تن سنگینی میکند. کتابم را میبندم و به مردمی که دور و برم هستند نگاه میکنم و نگاهم بیتفاوت از روی بدنها میگذرد، دور میزند، برمیگردد و روی صورتی نیمهآشنا میماند. نزدیک به من، زنی تنها، که سن و سال مرا دارد، روی ماسهها دراز کشیده است و حسی غریب بِهِم میگوید که من این زن را میشناسم. فکرهایم درهم میشود و ته سرم، خاطرههایی مغشوش، مثل کرمهای شبتاب، برق برق میزنند. رویم را برمیگردانم اما حواسم پیش اوست. ناراحتم و دلم میخواهد جایم را عوض کنم. بچهها را صدا میزنم. عینک آفتابیش را برمیدارد و توی کیفش دنبال چیزی میگردد. سرش را بالا میگیرد. مینشیند. رویش را میچرخاند و یک آن، به من خیره میشود؛ از چشمهایش است که او را میشناسم؛ از آن دو تا دایرهی درشت آبی که هنوز هم مثل روزهای کودکی ته دلم را میلرزاند.» ”