نگاهی اجمالی به کتاب“ اثری پرفروش و قدرتمند دربارهی برخورد تصادفی دو زن که زنجیرهای خیرهکننده از دروغها را آشکار کرد. کتاب اعترافات در ساعت 7:45 اثر لیزا آنگر داستان همصحبتی دو غریبه را در قطار روایت میکند که به برملا کردن رازهای زندگی خود برای یکدیگر میپردازند.
درباره کتاب اعترافات در ساعت 7:45:
به راستی چه کسی میتواند محرم اسرار دیگری باشد؟ تا به حال به این فکر کردهای که به دور خودت حصار بکشی و نه رازت را به کسی بگویی و نه سِر دیگران را درون خودت حمل کنی؟ زیرا که راز بین سه نفر تنها زمانی راز باقی میماند که دو نفر آنها مرده باشد...
سلنا مورفی در وضعیت بدی به سر میبرد. او به تازگی فهمیده است همسرش با پرستار بچهشان رابطه دارد. او یک روز در قطار نشسته بود و از محل کار به خانه برمیگشت که در این میان خانمی شروع به صحبت با او کرد. زن پیش سلنا اعتراف کرد که با رئیسش رابطه دارد. سلنا نیز از ماجرای رابطهی پنهانی همسر و پرستار با زن غریبه میگوید. با رسیدن به مقصد، او تصور کرد گفتوگو به پایان رسیده و آنها دیگر هرگز با هم همکلام نخواهند شد. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ گرالت، ویچر اهل ریویا، جنگجویی است که خود سپکوفسکی او را مانند تیر از کمان رهاشده صاف و ساده میداند؛ اما دنیا و سرنوشتی که گرالت را احاطه کرده چنان پیچیده است که سادگی او به طرز دیوانهواری عمیق و بامعنی جلوه میکند. شاید نگاه اول فقط با یک هیولاکش حرفهای که برای پول کار میکند روبهرو باشیم؛ اما گرالت معمولاً با انسانهایی سروکار دارد که هر هیولایی را شرمنده میکنند و این انسانها هستند که مجبورش می کنند… بخشی از کتاب: او لحظهای جلوی مسافرخانهی ناراکورت پیر ایستاد، به صداها گوش فرا داد. طبق معمول، در این ساعت، مسافرخانه شلوغ بود. مرد غریبه داخل نشد. اسبش را به پایین خیابان هدایت کرد، به سمت مسافرخانهی کوچکتری به نام روباه. این مهمانسرا محبوبیت خاصی نداشت و تقریباً خلوت بود. صاحب مسافرخانه سرش را از پشت بشکهای خیارشور بیرون آورد و غریبه را برانداز کرد. تازهوارد که هنوز کت بر تنش بود، ساکت و بیحرکت جلوی پیشخوان ایستاده بود. - چی بیارم؟ غریبه گفت: «آبجو.» صدایش خوشایند نبود. مسافرخانهدار دستش را با پیشبند پارچهای پاک کرد و یک لیوان سفالی برایش آورد. غریبه سن زیادی نداشت؛ اما موهایش تقریباً سفید بود. زیر کتش یک جلیقهی کهنهی چرمی پوشیده بود که با بند روی گردن و شانههایش بسته شده بود. وقتی کتش را درآورد افراد دوروبرش متوجه شدند شمشیری حمل میکند که البته بهخودیخود موضوع غیرطبیعیای نبود، تقریباً هر مردی در ویزیم یک سلاح همراه خود داشت؛ اما هیچکس شمشیرش را مثل یک کمان یا تیردان به پشتش نمیبست. غریبه کنار مشتریهای دیگر که پشت یک میز بودند ننشست. همانجا جلوی پیشخوان ایستاده بود و به مسافرخانهدار خیره شده بود. هرازگاهی محتویات لیوانش را مَزهمَزه میکرد. - برای شب یه اتاق میخوام. مسافرخانهدار با غرولند گفت: «جا نداریم.» به چکمههای غریبه نگاه کرد که خاکی و کثیف بودند. «ناراکورت پیر رو امتحان کن.» - ترجیح میدم همینجا بمونم. «گفتم که جا نداریم.» مسافرخانهدار بالاخره لهجهی غریبه را تشخیص داد، اهل ریویا بود. «پولش رو میدم.» تازهوارد آهسته صحبت میکرد، انگار که خودش هم مطمئن نبود و بعد اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد. مرد آبلهروی دیلاقی _ که از لحظهی ورود تازهوارد چشم از او برنداشته بود _ بلند شد و سمت پیشخوان آمد. دو رفیقش نیز همراه با او بلند شدند، بافاصلهی دو قدمی پشت سرش ایستادند. مرد آبلهرو درست کنار تازهوارد ایستاد و با خشونت گفت: «به تو اتاق نمیدیم، ولگرد ریویایی. در ویزیم به کسایی مثل تو احتیاجی نیست. این شهر آبرو داره!» غریبه، لیوان در دست قدمی به عقب رفت. نگاهی به مسافرخانهدار انداخت؛ اما او رویش را برگرداند. حتی به ذهن مسافرخانهدار نرسید که از مرد ریویایی دفاع کند. بههرحال، چه کسی از ریویاییها خوشش میآمد؟ ”