نگاهی اجمالی به کتاب“ شما نباید دنبال معجزه بگردید؛ شما خودتان معجزهاید. جول اوستین نویسنده پرفروش نیویورک تایمز در کتاب فکر بهتر، زندگی بهتر از شما میخواهد تا به قدرت ذهن و عصاره وجودتان باور داشته باشید و با این اعتقاد بکوشید به تمامی خواستهها و رویاهایتان دست پیدا کنید.
درباره کتاب فکر بهتر، زندگی بهتر:
طرز تفکر شما بر روی تقدیرتان تأثیر بسزایی دارد. کتاب فکر بهتر، زندگی بهتر با ایدههایی که ارائه میدهد به شما کمک میکند تا با برنامهریزی دوبار? ذهنتان بتوانید به موفقیتها و اهداف تازه در سطوح بالاتر دست پیدا کنید. شما آماده میشوید تا به مدیریت تمام اموری که بر سر راهتان قرار میگیرد بپردازید.
اگر اندیشههای ناامیدکننده را با خودتان نگه دارید و بر روی آنها تمرکز کنید، به جای به دست آوردن فرصتهای پی در پی، برای خود محدودیتهای بسیاری ایجاد خواهید کرد. فکر بهتر، زندگی بهتر یک ابزار کارآمد برای پاک کردن تفکر مخرب به شما میدهد و توان مهار افکار و زندگی موفقیتآمیز را به شما هدیه میکند. زمانی که بیاموزید اندیشههای بد را پاک و بر ارزشهایی تمرکز کنید که خداوند به شما بخشیده است، درست از راههایی که تصورش را هم نمیکنید مورد لطف پروردگار قرار خواهید گرفت. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ کتاب خاطرههای پراکنده نوشتهی گلی ترقی است. او در این کتاب، هشت داستان کوتاه را کنار هم قرار داده که عنوان داستانها از این قرار است: «اتوبوس شمیران»، «دوست کوچک»، «خانهی مادربزرگ»، «پدر»، «خدمتکار»، «مادام گُرگِه»، «خانهای در آسمان» و «عادتهای غریب آقای الف در غربت». با توجه بهعنوان کتاب، شاید نویسنده در نگارش این داستانها از خاطرات کودکیاش متأثر باشد و شاید اصلاً بخشی از خاطراتش را عیناً در این کتاب نقل کرده باشد.
در داستان «دوست کوچک» قصهی دو دختربچه را میخوانیم که با هم پیمان خواهری بستهاند؛ اما پیدا شدن سر و کلهی یک دوست سوم همهچیز را به هم میریزد. در بخشی از این داستان آمده است: «تابستان هزار و نهصد و هشتاد و چهار؛ ساحل مدیترانه پوشیده از آدم است. جا برای تکان خوردن نیست. به خاطر بچهها تن به این سفر دادهام و از آمدن پشیمانم. دریای فیروزهای کثیف و خاکستری است و هوا، مرطوب و داغ، روی تن سنگینی میکند. کتابم را میبندم و به مردمی که دور و برم هستند نگاه میکنم و نگاهم بیتفاوت از روی بدنها میگذرد، دور میزند، برمیگردد و روی صورتی نیمهآشنا میماند. نزدیک به من، زنی تنها، که سن و سال مرا دارد، روی ماسهها دراز کشیده است و حسی غریب بِهِم میگوید که من این زن را میشناسم. فکرهایم درهم میشود و ته سرم، خاطرههایی مغشوش، مثل کرمهای شبتاب، برق برق میزنند. رویم را برمیگردانم اما حواسم پیش اوست. ناراحتم و دلم میخواهد جایم را عوض کنم. بچهها را صدا میزنم. عینک آفتابیش را برمیدارد و توی کیفش دنبال چیزی میگردد. سرش را بالا میگیرد. مینشیند. رویش را میچرخاند و یک آن، به من خیره میشود؛ از چشمهایش است که او را میشناسم؛ از آن دو تا دایرهی درشت آبی که هنوز هم مثل روزهای کودکی ته دلم را میلرزاند.» ”