نگاهی اجمالی به کتاب“ هر کسی رازی دارد... کتاب پیدایت کردم به قلم لیزا جول، با روایتی پر تنش و رازآلود، زندگی افراد گوناگونی را به تصویر میکشد که هر کدام قصهای هیجانانگیز را برای شما خلق میکنند.
نزدیک ساحل زیبای شهر رایدینگ هوس، زنی تنها همراه با فرزندانش زندگی میکند. این زن که آلیس نام دارد با فروش کارهای هنری دستساز امرار معاش میکند. در یکی از روزهایی که آلیس به دنبال فرزندانش رفته بود تا آنها را از مدرسه به خانه بیاورد، مرد غریبهای که زیر باران کاملاً خیس شده بود و سردرگم به نظر میآمد توجه او را جلب کرد.
آلیس به سوی آن مرد رفت و از او خواست تا زیر باران نماند اما مرد عجیب، در حال و هوایی دیگر سیر میکرد و عکسالعملهای تعجبآوری از خود نشان میداد. آلیس در همان گفت و گوی کوتاهش با مرد، متوجه شد که وی جایی برای ماندن ندارد، برای همین او را به خانه خود برد.
درست در همان لحظه، در اطراف لندن، تازه عروسی به نام لیلی در خانه منتظر است تا همسرش از محل کار به منزل بیاید، اما همسرش دیر کرده و لیلی بسیار نگران است. پس از مدتی به لیلی خبر بدی میرسد و او متوجه میشود که مطابق تحقیقات پلیس، شخصی که لیلی با او ازدواج کرده اصلا وجود خارجی ندارد! ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ آن هنگام که نفس هوا می شود داستان رویارویی یک پزشک جوان با مرگ را به رشته تحریر در آورده است. پال کالانیتی متخصص مغز و اعصاب بود. او در سن 37 سالگی بر اثر سرطان ریه بی نفس شد. او پزشکی فوق العاده و انسانی متفکر بود و همیشه در طول زندگی سعی داشت که به معنای زندگی پی ببرد.
این کتاب ابتدا مروری دارد بر خاطرات کل دوران زندگی پال و این که چرا بعد از تحصیل در رشتهی ادبیات، رو به پزشکی می آورد و تصمیم می گیرد که دکتر شود و بعد، چگونگی رویارویی با مرگ قریبالوقوعش، تمام آن لحظات تکان دهنده رنجآور و کنار آمدن با آن را شرح میدهد. بخش پایانی کتاب نیز نوشتهی همسر پال است که آخرین روزهای زندگی پال را ثبت کرده است. ”