نگاهی اجمالی به کتاب“ در کتاب گذر از عشقهای سمی، سوزان فوروارد، روانشناس سرشناس و متخصصِ حوزهی روابط بین فردی، به مهمترین موضوع انسانی، یعنی «عشق» و احساسات و روابط عاشقانه، به ویژه در قالب عشقهای افراطی و ناسالم که خط قرمزهای هیجانات و احساسات خوشایند و لطیف عاشقانه و لذت بخش را رد کردهاند و در واقع، به رفتاری وسواسی و آسیب زننده و حتی خطرناک تبدیل شدهاند میپردازد. عشقهایی که یکی از طرفین رابطه دیگری را ترک کرده و رفته است، اما طرف مقابل حاضر به پذیرش این موضوع نیست، بلکه پیگیر و سمج است و برای دستیابی به خواستهاش تهدید میکند و گاه دست به اَعمال غیرمنطقی یا ابلهانه میزند. در این کتاب، سوزان فوروارد با مطرح کردن نمونههای واقعی مُراجعانش، نه تنها تصویری از تفاوت عشق و دوست داشتن سالم و همچنین ناسالم نشان میدهد، بلکه با ارائهی مثالهای کاربردی از مراجعانش، برای مواجهه و کنار آمدن با این گونه احساسات فلج کننده، راهکارها و روشهایی عملی در اختیار خوانندگان قرار میدهد و قدم به قدم به آنان کمک میکند که به زندگی عادی خود بازگردند. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ «اینم شد زندگی» یک مجموعه داستانی از نویسنده توانای اهل ترکیه، عزیز نسین است. او در این آثار طنز تلخ و سیاهی را برای توصیف پیرامونش به کار میگیرد تا معایب اجتماعی زمانش را برملا کند و با نقد آنها راهکار گذر از این معایب را نشان دهد. او منتقد بیرحم اما خوشزبان جامعه ترکیه است و البته خوشانصاف؛ زیرا همه تقصیرها را هم به گردن حکومت و سیستم اداری و... نمیاندازد. قلم او متوجه مردم هم هست و با نقد خرافات، کژبینی و کوتتهفکری مردم، میکوشد توازنی در نقدهایش ایجاد کند و راه برونرفت از مشکلات را بیشتر بنمایاند. بخشی از کتاب: «بعد از اینکه مرا ختنه کردند اسم مرا در یک مکتب نوشتند. مکتب از خانه ما خیلی دور بود ولی چاره نداشتیم باید میرفتم، راستش از دوری راه زیاد ناراحت نبودم چون خیابانها را دید میزدم!... ملاباجی که من آنجا درس میخواندم سه تا دختر بزرگ داشت، هر سهتا سفید و خوشگل بودند و من از هر سه تاشان خیلی خوشم میآمد! مثل روسها بودند. آخه از وقتی که روسها به مملکت ما آمدند دوچیز را با خودشان آوردند. یکی زنهایِ خوشگل و سفید و یکی هم اسکناسهای بزرگ!... پدرم دوتا از این اسکناسها داشت. البته مردم زیاد داشتند. اسکناسهای روسی توی دست و پای مردم ریخته بود وقتی روسها از ترکیه رفتند. انقلابیون اسکناسها را جمع کردند بعد هم از اعتبار افتاد. البته ما غیر از دو تا نداشتیم. چه میشد کرد. پولی بی اعتبار هم گیر ما نمیآمد! پدرم پولهای به آن بزرگی را یک قروش فروخت!... وقتی به مکتب رفتم مادرم یک فینه قرمز رنگی برایم درست کرد و به سرم گذاشت. یک قلم و دوات هم برایم خرید که وقتی مینوشتم «جرجر» صدا میکرد! روز اول به مدرسه رفتم باید این دعا را حفظ میکردم «رب یسر و لما تیتر رب تمین بالخیر» یعنی «آفریدگارا کارم را آسان کن. نگذار سخت بگذرد. تو کارم را به خیر بگردان» ”