نگاهی اجمالی به کتاب“ آشنایی و برقراری ارتباط با کسانی که برای نخستین بار با آنها رویارو میشوید، همواره یکی از سختترین کارها بوده و هست. البته برخی ممکن است تصور کنند که برونگراها در این مورد از درونگراها موفقترند اما اینطور نیست. درحقیقت فارغ از تیپ شخصیتی افراد، آغاز یک رابطهی دوستانه با اهداف گوناگون، همیشه یک چالش انکارناپذیر بوده. با این وجود، خبر خوبی برایتان داریم و آن هم انتشار کتاب صوتی آیین دوست یابی ، اثر نویسندهی شهیر، دیل کارنگی است که راه و چاههای این حوزه را به شما میآموزد.
فرقی ندارد در حال حاضر، با کدام عنوان شغلی و در چه سمتی مشغول به کار هستید. واقعیت این است که بدون داشتن ارتباطی موفق با همکاران، رئیس یا کارفرمایتان هرگز به موقعیت و جایگاه دلخواه نخواهید رسید. البته برای ارتقای شغلی عواملی مانند استعداد، پشتکار و تلاش هم مهم هستند اما همگی بارها شاهد بودهایم که چه بسا افراد مستعدی با مهارتهای گوناگون، به دلیل کمبود در مهارتهای اجتماعی نتوانستهاند ترفیع رتبه بگیرند و در عوض جایگاه بالاتر به فردی داده شده که علیرغم سعی و تلاش کمتر، روابط بهتری با رئیسانش داشته. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ کتاب خاطرههای پراکنده نوشتهی گلی ترقی است. او در این کتاب، هشت داستان کوتاه را کنار هم قرار داده که عنوان داستانها از این قرار است: «اتوبوس شمیران»، «دوست کوچک»، «خانهی مادربزرگ»، «پدر»، «خدمتکار»، «مادام گُرگِه»، «خانهای در آسمان» و «عادتهای غریب آقای الف در غربت». با توجه بهعنوان کتاب، شاید نویسنده در نگارش این داستانها از خاطرات کودکیاش متأثر باشد و شاید اصلاً بخشی از خاطراتش را عیناً در این کتاب نقل کرده باشد.
در داستان «دوست کوچک» قصهی دو دختربچه را میخوانیم که با هم پیمان خواهری بستهاند؛ اما پیدا شدن سر و کلهی یک دوست سوم همهچیز را به هم میریزد. در بخشی از این داستان آمده است: «تابستان هزار و نهصد و هشتاد و چهار؛ ساحل مدیترانه پوشیده از آدم است. جا برای تکان خوردن نیست. به خاطر بچهها تن به این سفر دادهام و از آمدن پشیمانم. دریای فیروزهای کثیف و خاکستری است و هوا، مرطوب و داغ، روی تن سنگینی میکند. کتابم را میبندم و به مردمی که دور و برم هستند نگاه میکنم و نگاهم بیتفاوت از روی بدنها میگذرد، دور میزند، برمیگردد و روی صورتی نیمهآشنا میماند. نزدیک به من، زنی تنها، که سن و سال مرا دارد، روی ماسهها دراز کشیده است و حسی غریب بِهِم میگوید که من این زن را میشناسم. فکرهایم درهم میشود و ته سرم، خاطرههایی مغشوش، مثل کرمهای شبتاب، برق برق میزنند. رویم را برمیگردانم اما حواسم پیش اوست. ناراحتم و دلم میخواهد جایم را عوض کنم. بچهها را صدا میزنم. عینک آفتابیش را برمیدارد و توی کیفش دنبال چیزی میگردد. سرش را بالا میگیرد. مینشیند. رویش را میچرخاند و یک آن، به من خیره میشود؛ از چشمهایش است که او را میشناسم؛ از آن دو تا دایرهی درشت آبی که هنوز هم مثل روزهای کودکی ته دلم را میلرزاند.» ”