نگاهی اجمالی به کتاب“ «مأمور 6» قسمت نهایی از سه گانهی تام راب اسمیت دربارهی تاریخ شوروی کمونیستی است. او با اولین رمان از این بخش، «کودک 44»، به وضعیت شوروی در دوران استالین و پس از جنگ جهانی دوم پرداخت. پس از آن در دومین قسمت از این سهگانه، «گزارش محرمانه»، داستان خود را در وضعیت سیاسی شوروی پس از استالین و در دوران رهبری نیکیتا خروشچف و به دنبال آن انقلاب مردم مجارستان علیه حکومت کمونیستی در سال 1956 تعریف کرد. حالا با قسمت نهایی سهگانهاش، «مأمور 6»، خوانندهی خود را به دوران جنگ سرد، کشمکشهای بین شوروی و ایالات متحده در این دوران، و اوضاع سیاسی و اجتماعی کشور افغانستان تحت سیطرهی شوروی میبرد. غافلگیری آخرین چیزی است که خوانندگان از آخرین بخش سهگانه تام راب اسمیت انتظار دارند. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ گرالت، ویچر اهل ریویا، جنگجویی است که خود سپکوفسکی او را مانند تیر از کمان رهاشده صاف و ساده میداند؛ اما دنیا و سرنوشتی که گرالت را احاطه کرده چنان پیچیده است که سادگی او به طرز دیوانهواری عمیق و بامعنی جلوه میکند. شاید نگاه اول فقط با یک هیولاکش حرفهای که برای پول کار میکند روبهرو باشیم؛ اما گرالت معمولاً با انسانهایی سروکار دارد که هر هیولایی را شرمنده میکنند و این انسانها هستند که مجبورش می کنند… بخشی از کتاب: او لحظهای جلوی مسافرخانهی ناراکورت پیر ایستاد، به صداها گوش فرا داد. طبق معمول، در این ساعت، مسافرخانه شلوغ بود. مرد غریبه داخل نشد. اسبش را به پایین خیابان هدایت کرد، به سمت مسافرخانهی کوچکتری به نام روباه. این مهمانسرا محبوبیت خاصی نداشت و تقریباً خلوت بود. صاحب مسافرخانه سرش را از پشت بشکهای خیارشور بیرون آورد و غریبه را برانداز کرد. تازهوارد که هنوز کت بر تنش بود، ساکت و بیحرکت جلوی پیشخوان ایستاده بود. - چی بیارم؟ غریبه گفت: «آبجو.» صدایش خوشایند نبود. مسافرخانهدار دستش را با پیشبند پارچهای پاک کرد و یک لیوان سفالی برایش آورد. غریبه سن زیادی نداشت؛ اما موهایش تقریباً سفید بود. زیر کتش یک جلیقهی کهنهی چرمی پوشیده بود که با بند روی گردن و شانههایش بسته شده بود. وقتی کتش را درآورد افراد دوروبرش متوجه شدند شمشیری حمل میکند که البته بهخودیخود موضوع غیرطبیعیای نبود، تقریباً هر مردی در ویزیم یک سلاح همراه خود داشت؛ اما هیچکس شمشیرش را مثل یک کمان یا تیردان به پشتش نمیبست. غریبه کنار مشتریهای دیگر که پشت یک میز بودند ننشست. همانجا جلوی پیشخوان ایستاده بود و به مسافرخانهدار خیره شده بود. هرازگاهی محتویات لیوانش را مَزهمَزه میکرد. - برای شب یه اتاق میخوام. مسافرخانهدار با غرولند گفت: «جا نداریم.» به چکمههای غریبه نگاه کرد که خاکی و کثیف بودند. «ناراکورت پیر رو امتحان کن.» - ترجیح میدم همینجا بمونم. «گفتم که جا نداریم.» مسافرخانهدار بالاخره لهجهی غریبه را تشخیص داد، اهل ریویا بود. «پولش رو میدم.» تازهوارد آهسته صحبت میکرد، انگار که خودش هم مطمئن نبود و بعد اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد. مرد آبلهروی دیلاقی _ که از لحظهی ورود تازهوارد چشم از او برنداشته بود _ بلند شد و سمت پیشخوان آمد. دو رفیقش نیز همراه با او بلند شدند، بافاصلهی دو قدمی پشت سرش ایستادند. مرد آبلهرو درست کنار تازهوارد ایستاد و با خشونت گفت: «به تو اتاق نمیدیم، ولگرد ریویایی. در ویزیم به کسایی مثل تو احتیاجی نیست. این شهر آبرو داره!» غریبه، لیوان در دست قدمی به عقب رفت. نگاهی به مسافرخانهدار انداخت؛ اما او رویش را برگرداند. حتی به ذهن مسافرخانهدار نرسید که از مرد ریویایی دفاع کند. بههرحال، چه کسی از ریویاییها خوشش میآمد؟ ”