نگاهی اجمالی به کتاب“ مولوی از آن دسته اندیشمندان، آموزگاران، استادان معنوی و حکیمانیست که پندها و اندرزهایش، با گذشت زمان نهتنها رنگ کهنگی یا ابطال به خود نگرفتهاند، بلکه بیشازپیش با اقبال عموم مردم، روانشناسان و فیلسوفان سراسر جهان قرار دارند. به زعم بسیاری از منتقدان، آموزههایی که مولانا قرنها پیش در قالب نظم یا نثر به مخاطبانش ارائه کرده، برای کامیابی و خوشبختی انسان امروز نیز کارآیی دارند. به نظر میرسد این شاعر و واعظ، پیش از آنکه خبری از مدرنیته و دغدغههای آن باشد، از مشکلات و نیازهای آن به خوبی آگاه بوده است.
تاکنون آثار بسیاری با الهام یا اقتباس از سرودهها یا اندیشههای مولوی، چه در ایران و چه آن سوی مرزها نگاشته شده و البته مورد توجه مخاطبان نیز قرار گرفته است. برخی از آنها رنگ جامعهشناختی یا ادبی داشتهاند اما طیف گستردهای از آنها نیز به دنبال نکات روانشناختی در آثار این حکیم بودهاند. هاکان منگوچ نویسندهای که راهورسم زندگی صوفیانه را نیز درک کرده، در کتاب صوتی موعد مقرر به سراغ همین موضوع رفته است. این نویسندهی اهل ترکیه، با موشکافی سرگذشت و آرای مولانا، به ما درس عاشقانه زیستن میدهد. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ کتاب خاطرههای پراکنده نوشتهی گلی ترقی است. او در این کتاب، هشت داستان کوتاه را کنار هم قرار داده که عنوان داستانها از این قرار است: «اتوبوس شمیران»، «دوست کوچک»، «خانهی مادربزرگ»، «پدر»، «خدمتکار»، «مادام گُرگِه»، «خانهای در آسمان» و «عادتهای غریب آقای الف در غربت». با توجه بهعنوان کتاب، شاید نویسنده در نگارش این داستانها از خاطرات کودکیاش متأثر باشد و شاید اصلاً بخشی از خاطراتش را عیناً در این کتاب نقل کرده باشد.
در داستان «دوست کوچک» قصهی دو دختربچه را میخوانیم که با هم پیمان خواهری بستهاند؛ اما پیدا شدن سر و کلهی یک دوست سوم همهچیز را به هم میریزد. در بخشی از این داستان آمده است: «تابستان هزار و نهصد و هشتاد و چهار؛ ساحل مدیترانه پوشیده از آدم است. جا برای تکان خوردن نیست. به خاطر بچهها تن به این سفر دادهام و از آمدن پشیمانم. دریای فیروزهای کثیف و خاکستری است و هوا، مرطوب و داغ، روی تن سنگینی میکند. کتابم را میبندم و به مردمی که دور و برم هستند نگاه میکنم و نگاهم بیتفاوت از روی بدنها میگذرد، دور میزند، برمیگردد و روی صورتی نیمهآشنا میماند. نزدیک به من، زنی تنها، که سن و سال مرا دارد، روی ماسهها دراز کشیده است و حسی غریب بِهِم میگوید که من این زن را میشناسم. فکرهایم درهم میشود و ته سرم، خاطرههایی مغشوش، مثل کرمهای شبتاب، برق برق میزنند. رویم را برمیگردانم اما حواسم پیش اوست. ناراحتم و دلم میخواهد جایم را عوض کنم. بچهها را صدا میزنم. عینک آفتابیش را برمیدارد و توی کیفش دنبال چیزی میگردد. سرش را بالا میگیرد. مینشیند. رویش را میچرخاند و یک آن، به من خیره میشود؛ از چشمهایش است که او را میشناسم؛ از آن دو تا دایرهی درشت آبی که هنوز هم مثل روزهای کودکی ته دلم را میلرزاند.» ”