نگاهی اجمالی به کتاب“ بشر همیشه به دنبال پاسخهایی برای پرسشهای مهم بوده است. سوالاتی از قبیل: ما از کجا آمدهایم؟ جهان هستی چگونه آغاز شد؟ در پس این جهان چه نقشه و معنایی وجود دارد؟ خارج از این جهان موجود دیگری هم وجود دارد؟ آیا سفر در زمان امکان پذیر است؟
کتاب پاسخهایی مختصر به پرسشهایی بزرگ (Brief answers to the big questions) صرفاً یک کتاب علمی در حوز? فیزیک و یا اخترشناسی نیست. هاوکینگ در این کتاب در تلاش است تا به ده سؤال مهمی که بشر با آنها رو به رو است پاسخ دهد. این سؤالات هم جنب? علمی دارند و هم جنب? عمومی. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ کتاب خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر، نویسندهی آمریکایی و به اعتقاد اکثر منتقدان بهترین اثر اوست. این نویسنده در سال 1949 به خاطر سهم منحصربهفرد، قدرتمند و هنرمندانهاش در رمان مدرن آمریکایی برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. فاکنر در کتاب خشم و هیاهو از زوال خانوادهی کامپسون میگوید. خانوادهای که چهار روز از زندگیاش از زبان چهار عضو آن روایت میشود. این روایتها کاملاً متفاوت اما مکمل یکدیگرند. راوی فصل اول بنجی است؛ فرد کندذهنی که ادراکش با دیگران متفاوت است و ماجراها را درهم و برهم نقل میکند. بیشتر هم از کدی دختر خانواده حرف میزند. راوی فصل دوم کونتین پسر بزرگ خانواده است. او بیشتر در ذهنیات و خاطراتش زندگی میکند؛ برای همین این فصل کمی حال و هوای شاعرانه دارد. راوی فصل سوم جیسون برادری سودجو و منفعتطلب است؛ حتی منفعتی که با مرگ دیگران نصیبش شود. و راوی فصل چهارم دیلسی است؛ کنیز سیاهپوست خانه که دانای کل هم هست. فهم این رمان شاید برای کسانی که در آغاز راه کتابخوانی هستند، چندان ساده نباشد. شبیه پازلی پیچیده است که با پیدا شدن هر یک از تکهها بخشی از واقعیت نمایان میشود. باید زمان گذاشت و سرنخها را به هم وصل کرد و منتظر نتیجه بود. کتاب خشم و هیاهو را صالح حسینی ترجمه کرده است. در بخشی از متن کتاب آمده است: «از میان نرده، لابلای گل پیچپیچ، میدیدمشان که میزدند. رو به جایی که پرچم بود میآمدند و من از کنار نرده رفتم. لاستر کنار درخت گل توی سبزهها را میکاوید. آنها پرچم را بیرون آوردند، و آنها داشتند میزدند. بعد پرچم را برگرداندند سر جایش و برگشتند به زمینِ بازی، و او زد و دیگری زد. بعد پیش رفتند، و من هم از کنار نرده رفتم. لاستر از درخت گل آمد و ما از کنار نرده رفتیم و آنها ایستادند و ما ایستادیم و من، وقتی که لاستر توی سبزهها را میکاوید، از لای نرده نگاه کردم. او زد «کدی، بگیرد.» آنها از چمنزار گذشتند و دور شدند. من چسبیدم به نرده و دورشدنشان را تماشا کردم.» ”