نگاهی اجمالی به کتاب“ کودک 44 رمان تریلری است نوشته نویسنده انگلیسی، تام راب اسمیت و روایتگر مأمور سابق امنیتی شوروی، لئو دمیدوف، که به تحقیق درباره قتل چند کودک در شوروی دوران استالین میپردازد. این کتاب اولین قسمت از سه گانه تام راب اسمیت درباره تاریخ روسیه در دوران حکومت کمونیست است. داستان بر اساس پروندهی جنایتهای قاتل زنجیرهای اوکراینی «آندری چیکاتیلو» نوشته شده که در دههی هفتاد و هشتاد در روسیه کمونیستی مسئول قتل پنجاه و دو کودک متهم و به اعدام محکوم شد. - جوایز: کودک 44 برای 17 جایزه بین المللی کاندیدا شد که موفق به اخذ هفت جایزه از آنها شد. این کتاب در سال 2008 کاندیدای جایزه بوکر بود و جایزه خنجر فولادی یان فلمینگ را از آن خود کرد. این کتاب در برترین کتابهای دهه در فهرست ریچارد و جودی قرار گرفت و در سال 2009 جایزه ویورتون گود رید را دریافت کرد. همچنین در سال 2008 در فهرست جوایز دزموند الیوت قرار داشت. همچنین اسمیت جایزه بهترین نویسنده گالاکسی بوک را در سال 2008 دریافت کرد. - از مقدمه مترجم: علاوه بر این نویسنده با جزئیات فراوانی که در لابلای سطور داستانش به کار برده، با ذکاوت فراوان، خوانندهی خود را به شکل غیرمستقیم با مقطعی از تاریخ روسیه، هم از نظر سیاسی و هم از نظر اجتماعی، آشنا میکند. بهترین کاری که اسمیت انجام داده زمانی است که چگونگی پرورش جهالت را از دل سکوت و ترس نشان میدهد: ناتوانی در بیان حقیقت، تمام سلولهای هستی انسان را میخورد و آن زمان است که عشق تیره میشود. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ کتاب خاطرههای پراکنده نوشتهی گلی ترقی است. او در این کتاب، هشت داستان کوتاه را کنار هم قرار داده که عنوان داستانها از این قرار است: «اتوبوس شمیران»، «دوست کوچک»، «خانهی مادربزرگ»، «پدر»، «خدمتکار»، «مادام گُرگِه»، «خانهای در آسمان» و «عادتهای غریب آقای الف در غربت». با توجه بهعنوان کتاب، شاید نویسنده در نگارش این داستانها از خاطرات کودکیاش متأثر باشد و شاید اصلاً بخشی از خاطراتش را عیناً در این کتاب نقل کرده باشد.
در داستان «دوست کوچک» قصهی دو دختربچه را میخوانیم که با هم پیمان خواهری بستهاند؛ اما پیدا شدن سر و کلهی یک دوست سوم همهچیز را به هم میریزد. در بخشی از این داستان آمده است: «تابستان هزار و نهصد و هشتاد و چهار؛ ساحل مدیترانه پوشیده از آدم است. جا برای تکان خوردن نیست. به خاطر بچهها تن به این سفر دادهام و از آمدن پشیمانم. دریای فیروزهای کثیف و خاکستری است و هوا، مرطوب و داغ، روی تن سنگینی میکند. کتابم را میبندم و به مردمی که دور و برم هستند نگاه میکنم و نگاهم بیتفاوت از روی بدنها میگذرد، دور میزند، برمیگردد و روی صورتی نیمهآشنا میماند. نزدیک به من، زنی تنها، که سن و سال مرا دارد، روی ماسهها دراز کشیده است و حسی غریب بِهِم میگوید که من این زن را میشناسم. فکرهایم درهم میشود و ته سرم، خاطرههایی مغشوش، مثل کرمهای شبتاب، برق برق میزنند. رویم را برمیگردانم اما حواسم پیش اوست. ناراحتم و دلم میخواهد جایم را عوض کنم. بچهها را صدا میزنم. عینک آفتابیش را برمیدارد و توی کیفش دنبال چیزی میگردد. سرش را بالا میگیرد. مینشیند. رویش را میچرخاند و یک آن، به من خیره میشود؛ از چشمهایش است که او را میشناسم؛ از آن دو تا دایرهی درشت آبی که هنوز هم مثل روزهای کودکی ته دلم را میلرزاند.» ”