
رازنویسنده: راندا برن
نگاهی اجمالی به کتاب“ راز نام کتابی به قلم راندا برن است و احتمالاً شما هم نام آن را شنیدهاید. کتابی که در باب قانون جذب و رسیدن به آرزوها و اهداف شما راهنماییتان میکند. کتابی که در سال 2006 بهعنوان پرفروشترین کتاب تابستان و پاییز سال شناخته شد و مخاطبین بسیاری داشت. کتاب راز در حقیقت برگرفته از مستندی به همین نام است و در سراسر این مستند به اهمیت قانون جذب اشاره میشود. قدرتی که دررسیدن افراد به آرزوهایشان کمک میکند و در بحث اراد? آزاد انسان در تعیین سرنوشت وی است.
در محتوای کتاب راز و لابهلای هر سطر و جمله تلاش نویسنده اثر، راندا برن، این بوده است تا در موضوع سرنوشت انسان کامل صحبت کند و زندگی فردی را موردنقد قرار دهد. راندا برن در کتاب راز درهای جدید از تفکر و نیروی ذهن را به روی خوانندگان خود گشوده است، راهی که این کتاب بهظاهر ساده را بسیار خواندنی و جذاب کرده و تا پایان داستان راز متوجه این امر نخواهید شد. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ کتاب خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر، نویسندهی آمریکایی و به اعتقاد اکثر منتقدان بهترین اثر اوست. این نویسنده در سال 1949 به خاطر سهم منحصربهفرد، قدرتمند و هنرمندانهاش در رمان مدرن آمریکایی برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. فاکنر در کتاب خشم و هیاهو از زوال خانوادهی کامپسون میگوید. خانوادهای که چهار روز از زندگیاش از زبان چهار عضو آن روایت میشود. این روایتها کاملاً متفاوت اما مکمل یکدیگرند. راوی فصل اول بنجی است؛ فرد کندذهنی که ادراکش با دیگران متفاوت است و ماجراها را درهم و برهم نقل میکند. بیشتر هم از کدی دختر خانواده حرف میزند. راوی فصل دوم کونتین پسر بزرگ خانواده است. او بیشتر در ذهنیات و خاطراتش زندگی میکند؛ برای همین این فصل کمی حال و هوای شاعرانه دارد. راوی فصل سوم جیسون برادری سودجو و منفعتطلب است؛ حتی منفعتی که با مرگ دیگران نصیبش شود. و راوی فصل چهارم دیلسی است؛ کنیز سیاهپوست خانه که دانای کل هم هست. فهم این رمان شاید برای کسانی که در آغاز راه کتابخوانی هستند، چندان ساده نباشد. شبیه پازلی پیچیده است که با پیدا شدن هر یک از تکهها بخشی از واقعیت نمایان میشود. باید زمان گذاشت و سرنخها را به هم وصل کرد و منتظر نتیجه بود. کتاب خشم و هیاهو را صالح حسینی ترجمه کرده است. در بخشی از متن کتاب آمده است: «از میان نرده، لابلای گل پیچپیچ، میدیدمشان که میزدند. رو به جایی که پرچم بود میآمدند و من از کنار نرده رفتم. لاستر کنار درخت گل توی سبزهها را میکاوید. آنها پرچم را بیرون آوردند، و آنها داشتند میزدند. بعد پرچم را برگرداندند سر جایش و برگشتند به زمینِ بازی، و او زد و دیگری زد. بعد پیش رفتند، و من هم از کنار نرده رفتم. لاستر از درخت گل آمد و ما از کنار نرده رفتیم و آنها ایستادند و ما ایستادیم و من، وقتی که لاستر توی سبزهها را میکاوید، از لای نرده نگاه کردم. او زد «کدی، بگیرد.» آنها از چمنزار گذشتند و دور شدند. من چسبیدم به نرده و دورشدنشان را تماشا کردم.» ”