نگاهی اجمالی به کتاب“ رمان تخم شر داستان عاشقیِ دو نسل از مردمان این سرزمین است، نسلی که در بزرگداشت عشق استخوان و جان و عمر میسوزاند، و نسلی که عشق و خود را تباه و ویران میکند. داستان از سالهای آغازین دهه هفتاد شروع میشود و در سالهای آغازین دهه هشتاد به پایان میرسد، اما در این میانه مدام گذشته تاریخی، اجتماعی و فرهنگی نسلهای پیشین با امیدها، عشقها، پنهانکاریها و گناهانشان فراخوانده میشوند تا نسل تازه بهتر فهم شود. آنچه رمان در پی آن است برکشیدن معنایی برای زندگی آدمیان هبوطکرده در عشق و زندگی است. یکی عشق را پیام رهایی و رستگاری میداند و آن را میستاید، و دیگری آن را نشانهای شیطانی و فریبآمیز برای ماندن در برهوت بیمعنایی میداند. آنکه او را میستاید با آنکه آن را مسکوت میکند به گفتگو نمینشیند. یکی در غار تنهایی و انزوای ناشی از عشق میمیرد و دیگری در مبارزه با لشکر ناپیدای بیمعنای نومیدی و فریب عشق جان میدهد. راستی کدامیک از آنان بر حق است؟ آیا اصلاً عشق را با حق رابطه و نسبتی است؟ آیا این مفهوم ازلی در دورانهای مختلفِ زیست آدمی به هیبت زمانه درمیآید و خرق? روایتهای مسلط روزگار را به تن میکند و میشود آنچه آدمیان از آن میخواهند، یا همواره در کسوت باشکوه بیمانندش بر همگان رخ مینماید؟ رمان تخم شر به این پرسشها میپردازد و از همه مهمتر نسبت میان عشق و شر و البته خیر را واکاوی میکند. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ کلاریسا پینکولا استس در کتاب صوتی زنانی که با گرگها میدوند اسطورهها، افسانهها و داستانهای غنی فرهنگها و قبایل گوناگون را بازگو میکند تا زن امروزی از خلال شنیدن آنها ارتباط خود با نیای فراموششدهاش را احیا کند. اما این نیای فراموششده کیست؟ چرا فراموش شده است و چرا باید زن امروزی آن را دوباره مبعوث کند و رشتههای خود را با او از نو رج بزند؟
داستانهای اسطورهای و افسانههای نیاکان ما از دل انسانیترین غرایز بشر پدیدار شدند. زن در این افسانههای بدوی، چنانکه نمود آن را در الههها و شخصیتهای اسطورهای میبینیم، سرشتی مبتنی بر غریزه داشت و در هارمونی و نسبتی تنگاتنگ با طبیعت وحشی پیرامون خود قرار داشت. تصویر درخشانی که عنوان کتاب ترسیم میکند نیز اشاره به همین موضوع دارند. زنی که در میان گلهای از گرگها در پهنهی دشت میدود. با تنی عریان، گیسوانی رها و سرشتی سرکش و وحشی. درست مانند گرگها. در روزگاری که هنوز خبری از تمدن نیست. خدایان و ایزدبانوان بهجای شهریاران حکومت میکنند و انسان در ساحت اسطوره میزیَد، و نه ساحت اندیشه. ”