نسرین رضائی

از این هنرمند بشنوید:
گوینده:
  • کتاب صوتی - ریش‌آبی - ماه آوا
  • کتاب صوتی - آلبرت اینشتین و بقیه مزاحم های باهوش - ماه آوا
  • کتاب صوتی - خطاهای دیگران را ببخشیم - ماه آوا
  • کتاب صوتی - وسوسه‌های کمال‌گرایی - ماه آوا
  • کتاب صوتی - راز و رمز آماده‌سازی ذهنی - ماه آوا
  • کتاب صوتی - این کتاب شما را موفق می‌کند - ماه آوا
  • کتاب صوتی - آغازی دوباره - ماه آوا
  • کتاب صوتی - غلبه بر شیطان - ماه آوا
  • کتاب صوتی - این کتاب شما را آرام می کند - ماه آوا
  • کتاب صوتی - این کتاب شما را می‌خواباند - ماه آوا
  • کتاب صوتی - اتللوی تابستانی - ماه آوا
  • کتاب صوتی - سطح زندگی ات را بالا ببر - ماه آوا
  • کتاب صوتی - بذرت را کجا می‌کاری - ماه آوا
  • کتاب صوتی - مهندسی زبان بدن - ماه آوا
  • کتاب صوتی - ذهن فضول - ماه آوا
  • کتاب صوتی - نیم کیلو باش ولی انسان باش - ماه آوا
  • کتاب صوتی - عادت‌های کله خری - ماه آوا
  • کتاب صوتی - ماهی قرمز بزرگ - ماه آوا
  • کتاب صوتی - افسون انرژی - ماه آوا
  • کتاب صوتی - چگونه جوجه تیغی را در آغوش بگیریم - ماه آوا

تازه‌های ماه‌آوا

آنگه که خود را یافتمنویسنده: اروین دی یالومRating Star
نگاهی اجمالی به کتاب

“ این کتا‌ب شرح حال و سفری درازمدت از زندگی هشتاد و شش‌ساله اروین یالوم به قلم خود اوست. جدا از زندگینامه نویسنده در این کتاب، هنر یالوم در در هم بافتن داستان‌های به‌یادماندنی درمانجویان و روایات شخصی عشق و حسرت به‌خوبی نمایان است. او با به تصویر کشیدن آسیب‌پذیرترین بخش‌های درونی خود از زندگی شخصی‌اش پرده‌برداری می‌کند. یالوم از کتاب زندگینامه‌اش اثری منحصربه‌فرد می‌سازد و به شکلی متفاوت زندگینامه‌های معمول را با تکنیک‌های درمانی، فرایند نویسندگی و زندگی خانوادگی خود همراه می‌کند. تعمق یالوم درباره غم‌ها، شادی‌ها، یأس‌ها، شکست‌ها و دستاوردهایش و بازتاب آن‌ها از ما دعوت می‌کند تا به درون «خود» و آنچه در زندگی برای ما «معنا» دارد سفر کنیم. با خواندن این کتاب می‌آموزید که چگونه باید همواره کاوید و فرا گرفت و رشد کرد و با حداقل حسرت به زندگی معنا بخشید، چرا که به قول خود او: «از آن‌جا که ما تنها یک شانس برای زیستن داریم، باید کامل زندگی کنیم و با حداقل حسرت و پشیمانی آن را به پایان ببریم.» ”

به خدای ناشناختهنویسنده: جان اشتاین بکRating Star
نگاهی اجمالی به کتاب

“ به خدای ناشناخته سرتاسر ارادت و تعلق خاطر جوزف، قهرمان داستان، به زمین است. خاک و باران برای او مفهومی ورای طبیعت دارد. او طبیعت را همچون امر مقدسی بنده‌وار شکرگزار است. جان استاین‌بک در به خدای ناشناخته بر ارتباط نزدیک انسان و زمین تاکید می‌کند، انگار خطاب به ما می‌گوید: «دل از آسمان بردار که وحی از خاک می‌رسد.» به خدای ناشناخته، قصه‌ی خود زمین است؛ قصه‌ی مردی به‌نام جوزف وین که برای تشکیل زندگی و بهبود شرایطش در آینده، راهی غرب آمریکا می‌شود تا زمین‌های بکر و دست‌نخورده را بیابد و زایش و زندگی را در آنجا جاری کند. او در انتظار آمدن روح پدرش، زمینی انتخاب می‌کند که در دره‌ای خشک است. در نهایت روح پدرش در درخت بلوط روبه‌روی خانه‌اش که بر فراز آن سایه انداخته است، هلول می‌کند. جوزف برادرانش را نزد خود می‌آورد و کشت و کار آغاز می‌شود و زمین پوست می‌اندازد و گله بزرگی از گاو و گوسفند در مراتع سرسبز زمین جوزف رها می‌شوند؛ گله‌ای که خود جوزف یک به یک، جفت‌گیری و زایش آن‌ها را با شوق می‌نگرد، گویی که آنها انسان‌اند یا جوزف خود، جزئی از این حیوانات است. او هیچ تفاوتی میان انسان و حیوانات نمی‌بیند، او فاصله‌ای میان خود و زمین نمی‌بیند؛ او خودِ زمین است. جوزف وین با ایمانی که به طبیعت دارد، به‌نوعی الهام‌بخش است؛ او سخت، بی‌کینه و پررمز و راز است و مثل زمین غیرقابل نفوذ. او به زمین عشق می‌ورزد و همچون زمین به باران عشق می‌ورزد. او چشم‌های زمین است که خیره به آسمان است تا ابرها برآیند و توفان دربگیرد و باران ببارد، بارانی که برای زنده‌ماندن زمین ضروری است. جوزف ایمان ناشناخته‌ای دارد؛ به مذهبی که تمام قوانینش را طبیعت تعیین می‌کند؛ او مؤمن به زمین است بی‌آنکه هیچ دلیل و منطقی برای آن داشته باشد. این تنها غریزه اوست که او را به‌سوی منبع ناشناخته‌ای هدایت می‌کند؛ منبعی که از اعماق زمین سربرآورده است و این ایمان آنقدر مستحکم و بی‌شکست است که کشیش مؤمن به مسیح، او را مسیحی دیگر می‌بیند؛ مسیحی که اگر کتاب بیاورد، کشیش نخستین کسی است که به او ایمان می‌آورد. جوزف خودش را جزئی از چرخه طبیعت می‌بیند که تولد و مرگ بخش جدایی‌ناپذیر و گریزناپذیر و طبیعی آن است؛ از همین روی است که از کشته‌شدن برادرش به دست نزدیک‌ترین دوستش خشم و کینه‌ای بروز نمی‌دهد و همین‌طور از مرگ همسرش که گویا زمین کشنده‌ی آن است، بلکه به‌جای نفرت به صخره‌ای که باعث مرگ همسرش بوده، به آن عشق می‌ورزد. ازدواج نیز برای او، تلاش برای بقاست، بی‌آنکه عشق به زن را جایگزین عشق زمین کند. جوزف هنگامی که درخت بلوط را مرده می‌یابد و دوره خشکسالی، زمین را بیمار می‌کند، تصمیم می‌گیرد زمین را ترک نکند و برای مراقبت از زمین به نقطه‌ای می‌رود که گویا مرکز زمین است؛ همان نیرو، همان صخره‌ای که مرگ همسرش را رقم زد، حالا به مراقبت نیاز دارد و جوزف تب‌دار و بیمار، تیمار صخره را بر عهده می‌گیرد. ”

Local Business Directory, Search Engine Submission & SEO Tools