مهدی رضایی

از این نویسنده بشنوید:
نویسنده:
  • کتاب صوتی - چه کسی از دیوانه‌ها نمی‌ترسد؟ - ماه آوا

تازه‌های ماه‌آوا

آفرینش سلامتینویسنده: لوئیز ل.هیRating Star
نگاهی اجمالی به کتاب

“ قصه عشقی‌تان را شروع کنید: من در سن 88 سالگی می‌توانم بگویم که سلامتی و شادمانی مهم‌ترین دغدغه زندگی من است. بسیاری از شما که کتاب‌های مرا خوانده‌اید، می‌دانید که من دوران کودکی راحتی را پشت سر نگذاشتم و در بخش زیاد زندگی‌ام از پول و تحصیلات کافی برخوردار نبودم. بعد چیزی را کشف کردم که جریان سلامتی و زندگی مرا متحول ساخت؛ من به این باور رسیدم که اندیشه ما و هر فکری که به ذهنمان خطور می‌کند، آینده ما را خلق خواهد کرد. این ایده ساده و به ظاهر کوچک مسیر زندگی مرا تغییر داد. من به این نتیجه رسیدم؛ اگر بتوانم آرامش، سلامتی و هماهنگی در ذهنم ایجاد کنم، همین روند را می‌توانم در بدن و در دنیایم بیافرینم. کتاب حاضر، کتابی در ارتباط با تازه‌ترین تحولات نیست. این کتاب درباره این مطلب بحث می‌کند که چگونه می‌توانید برای خود زندگی را تدارک ببینید که از شما حمایت کند و در مسیر اعتلای شما قدم بردارد. بحث اصلی، در کتاب حاضر این است که می‌توانید خود را بیشتر دوست داشته باشید. کتاب حاضر درباره خرد التیام‌یافته است که با برنامه پرمشغله شما همخوانی دارد. این کتاب به شما آموزش می‌دهد که شما مهم هستید، جایی در میان استرس‌ها، سروصداها و کارهای روزانه هنوز فضایی برای این‌که به خودتان برسید، وجود ندارد. من و همکارانم که این کتاب را نوشته‌ایم، به شما می‌گوییم چگونه می‌توانید فضایی پیدا کنید که احساس خوبی به شما بدهد. ”

خاطره‌های پراکندهنویسنده: گلی ترقیRating Star
نگاهی اجمالی به کتاب

“ کتاب خاطره‌های پراکنده نوشته‌ی گلی ترقی است. او در این کتاب، هشت داستان کوتاه را کنار هم قرار داده که عنوان داستان‌ها از این قرار است: «اتوبوس شمیران»، «دوست کوچک»، «خانه‌ی مادربزرگ»، «پدر»، «خدمتکار»، «مادام گُرگِه»، «خانه‌ای در آسمان» و «عادت‌های غریب آقای الف در غربت». با توجه به‌عنوان کتاب، شاید نویسنده در نگارش این داستان‌ها از خاطرات کودکی‌اش متأثر باشد و شاید اصلاً بخشی از خاطراتش را عیناً در این کتاب نقل کرده باشد. در داستان «دوست کوچک» قصه‌ی دو دختربچه را می‌خوانیم که با هم پیمان خواهری بسته‌اند؛ اما پیدا شدن سر و کله‌ی یک دوست سوم همه‌چیز را به هم می‌ریزد. در بخشی از این داستان آمده است: «تابستان هزار و نهصد و هشتاد و چهار؛ ساحل مدیترانه پوشیده از آدم است. جا برای تکان خوردن نیست. به خاطر بچه‌ها تن به این سفر داده‌ام و از آمدن پشیمانم. دریای فیروزه‌ای کثیف و خاکستری است و هوا، مرطوب و داغ، روی تن سنگینی می‌کند. کتابم را می‌بندم و به مردمی که دور و برم هستند نگاه می‌کنم و نگاهم بی‌تفاوت از روی بدن‌ها می‌گذرد، دور می‌زند، برمی‌گردد و روی صورتی نیمه‌آشنا می‌ماند. نزدیک به من، زنی تنها، که سن و سال مرا دارد، روی ماسه‌ها دراز کشیده است و حسی غریب بِهِم می‌گوید که من این زن را می‌شناسم. فکرهایم درهم می‌شود و ته سرم، خاطره‌هایی مغشوش، مثل کرم‌های شبتاب، برق برق می‌زنند. رویم را برمی‌گردانم اما حواسم پیش اوست. ناراحتم و دلم می‌خواهد جایم را عوض کنم. بچه‌ها را صدا می‌زنم. عینک آفتابیش را برمی‌دارد و توی کیفش دنبال چیزی می‌گردد. سرش را بالا می‌گیرد. می‌نشیند. رویش را می‌چرخاند و یک آن، به من خیره می‌شود؛ از چشم‌هایش است که او را می‌شناسم؛ از آن دو تا دایره‌ی درشت آبی که هنوز هم مثل روزهای کودکی ته دلم را می‌لرزاند.» ”

Local Business Directory, Search Engine Submission & SEO Tools