نگاهی اجمالی به کتاب“ آیا آنقدر در ناامیدی، اضطراب یا عصبانیت غرق شدهاید که نمیتوانید رهایی از آنها را تصور کنید؟ اگر جواب مثبت است خبر خوبی برایتان داریم: این احساسات ناشی از افکار گذرا هستند. خبر بهتر اینکه شما، افکارتان نیستید و میتوانید یاد بگیرید که چگونه بهطور موثر افکار خود را زیر سوال برده و ذهنتان را آزاد کنید. چانا میسن در کتاب صوتی فکرت را متوقف کن اصول این کار را به شما آموزش میدهد تا با رهایی از بند اندیشههای مخرب، زندگی خود را آزادانه خلق کنید.
اثر پیش رو هدف بهبود زندگی شما را دنبال میکند. بسیاری از احساسات دردناکی که در طول عمر تجربه میکنیم نه واقعیاتی تغییرناپذیر، بلکه صرفا افکاری زاییدهی ذهن ما هستند. اگرچه ایدهها و باورها نقش مهمی در زندگیمان دارند اما خوشبختانه آنها ازلی، دائمی یا غیرقابل دستکاری نیستند. ما بین فکرهای گوناگونمان حق انتخاب داریم و میتوانیم برخی را حذف و بعضیها را آگاهانه نزد خود نگهداشته و باز هم ادامه دهیم. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ «اینم شد زندگی» یک مجموعه داستانی از نویسنده توانای اهل ترکیه، عزیز نسین است. او در این آثار طنز تلخ و سیاهی را برای توصیف پیرامونش به کار میگیرد تا معایب اجتماعی زمانش را برملا کند و با نقد آنها راهکار گذر از این معایب را نشان دهد. او منتقد بیرحم اما خوشزبان جامعه ترکیه است و البته خوشانصاف؛ زیرا همه تقصیرها را هم به گردن حکومت و سیستم اداری و... نمیاندازد. قلم او متوجه مردم هم هست و با نقد خرافات، کژبینی و کوتتهفکری مردم، میکوشد توازنی در نقدهایش ایجاد کند و راه برونرفت از مشکلات را بیشتر بنمایاند. بخشی از کتاب: «بعد از اینکه مرا ختنه کردند اسم مرا در یک مکتب نوشتند. مکتب از خانه ما خیلی دور بود ولی چاره نداشتیم باید میرفتم، راستش از دوری راه زیاد ناراحت نبودم چون خیابانها را دید میزدم!... ملاباجی که من آنجا درس میخواندم سه تا دختر بزرگ داشت، هر سهتا سفید و خوشگل بودند و من از هر سه تاشان خیلی خوشم میآمد! مثل روسها بودند. آخه از وقتی که روسها به مملکت ما آمدند دوچیز را با خودشان آوردند. یکی زنهایِ خوشگل و سفید و یکی هم اسکناسهای بزرگ!... پدرم دوتا از این اسکناسها داشت. البته مردم زیاد داشتند. اسکناسهای روسی توی دست و پای مردم ریخته بود وقتی روسها از ترکیه رفتند. انقلابیون اسکناسها را جمع کردند بعد هم از اعتبار افتاد. البته ما غیر از دو تا نداشتیم. چه میشد کرد. پولی بی اعتبار هم گیر ما نمیآمد! پدرم پولهای به آن بزرگی را یک قروش فروخت!... وقتی به مکتب رفتم مادرم یک فینه قرمز رنگی برایم درست کرد و به سرم گذاشت. یک قلم و دوات هم برایم خرید که وقتی مینوشتم «جرجر» صدا میکرد! روز اول به مدرسه رفتم باید این دعا را حفظ میکردم «رب یسر و لما تیتر رب تمین بالخیر» یعنی «آفریدگارا کارم را آسان کن. نگذار سخت بگذرد. تو کارم را به خیر بگردان» ”