نگاهی اجمالی به کتاب“ رمان تخم شر داستان عاشقیِ دو نسل از مردمان این سرزمین است، نسلی که در بزرگداشت عشق استخوان و جان و عمر میسوزاند، و نسلی که عشق و خود را تباه و ویران میکند. داستان از سالهای آغازین دهه هفتاد شروع میشود و در سالهای آغازین دهه هشتاد به پایان میرسد، اما در این میانه مدام گذشته تاریخی، اجتماعی و فرهنگی نسلهای پیشین با امیدها، عشقها، پنهانکاریها و گناهانشان فراخوانده میشوند تا نسل تازه بهتر فهم شود. آنچه رمان در پی آن است برکشیدن معنایی برای زندگی آدمیان هبوطکرده در عشق و زندگی است. یکی عشق را پیام رهایی و رستگاری میداند و آن را میستاید، و دیگری آن را نشانهای شیطانی و فریبآمیز برای ماندن در برهوت بیمعنایی میداند. آنکه او را میستاید با آنکه آن را مسکوت میکند به گفتگو نمینشیند. یکی در غار تنهایی و انزوای ناشی از عشق میمیرد و دیگری در مبارزه با لشکر ناپیدای بیمعنای نومیدی و فریب عشق جان میدهد. راستی کدامیک از آنان بر حق است؟ آیا اصلاً عشق را با حق رابطه و نسبتی است؟ آیا این مفهوم ازلی در دورانهای مختلفِ زیست آدمی به هیبت زمانه درمیآید و خرق? روایتهای مسلط روزگار را به تن میکند و میشود آنچه آدمیان از آن میخواهند، یا همواره در کسوت باشکوه بیمانندش بر همگان رخ مینماید؟ رمان تخم شر به این پرسشها میپردازد و از همه مهمتر نسبت میان عشق و شر و البته خیر را واکاوی میکند. ”
نگاهی اجمالی به کتاب“ مجموعه داستانی در دنیای گرالت ویچر که برخی از دوستداشتنیترین شخصیتهای این دنیا را معرفی میکند. یک کتاب غیرقابل از دست دادن برای طرفداران بازیها و رمانها. گرالت یک ویچر است؛ مردی که قدرتهای جادوییاش با تمرینهای طولانی و اکسیرهای مرموز تقویت شده و او را به جنگجویی قهار و قاتلی بیرحم تبدیل کرده است؛ اما او یک آدمکش معمولی نیست؛ کارش کشتن هیولاهای متنوع و اهریمنهای خبیثی است که ویرانی به بار میآورند و به بیگناهان حمله میکنند. او در سرزمینها پرسه میزند و به دنبال مأموریت میگردد؛ اما به تدریج متوجه میشود که بااینکه برخی از شکارهایش کاملاً بدذات و شریر هستند، بعضی دیگر قربانی گناه، پلیدی یا سادگی شدهاند. - بخشی از کتاب: آبلهرو گفت: «حداقل سکههامون سرجاشون موندن، کسی نیست که برای کشتن باسیلیسک بهش پول بدیم. بهتره دیگه برید خونه؛ اما در مورد وسایل و اسب اون افسونگر... خوب نیست که هدر بشن.» قصاب گفت: «آره، مادیان خوبیه و خورجینهاش پُرن. بیاین یه نگاهی بندازیم.» - چهکار دارید میکنید؟ مرد آبلهرو با لحن تهدیدآمیزی گفت: «خفه شو، کدخدا. مزاحم نشو، وگرنه یه مشت میآد تو صورتت.» قصاب تکرار کرد: «مادیان خوبیه.» - از اسب دور شو، عزیز من. قصاب بهآرامی سمت غریبهای که ناگهان از پشت یک دیوار فروریخته سر درآورده بود برگشت، درست پشت جمعیتی که جلوی ورودی تونل ایستاده بودند. غریبه موهای قهوهای مجعد و پرپشتی داشت، زیر کت کتان گشادش نیمتنهای به رنگ قهوهای تیره پوشیده بود، همراه با چکمههای بلند مخصوص سواری. مسلح نبود. او با لبخندی تهدیدآمیز تکرار کرد: «از اسب دور شو. اینجا چی داریم؟ یه اسب و خورجینش که متعلق به کس دیگهای هستن؛ اما شما با طمع بهش چشم دوختین و میخواین بهش دستبرد بزنید. این کارِ شرافتمندانهایه؟» آبلهرو آرام دستش را داخل پالتوی خود فروبرد و به قصاب نگاهی انداخت. قصاب رو به جمعیت دست تکان داد، با اشارهی او، دو جوان قویهیکل با موهای کوتاه خارج شدند. هر دو چماقهای سنگینی به دست داشتند، مثل آنهایی که برای بیهوش کردن حیوانات در کشتارگاه استفاده میشوند. مرد آبلهرو درحالیکه دستش را داخل پالتو نگهداشته بود، گفت: «تو کی هستی که به ما بگی چی شرافتمندانهست و چی نیست؟» ”